زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

بهمن ماهی که گذشت...

نازنینم، مدتیه که فرصت نکردم بیام و برات بنویسم، البته چند شب قبل کلی تایپ کردم اما دستم اشتباهی خورد و کلش پرید چند بار هم اومدم دو سه خط نوشتم و بنا به دلایلی ادامه ندادم. اما بذار برات از این مدت بگم، مهمترین رویداد این ماه تولد بابای خوبت بود، 13 بهمن ماه که البته من نتونستم براشون هدیه بگیرم و به یک تبریک اکتفا کردم .  بابا 12 بهمن رفت قم مأموریت. همون روزا هوا خیلی سرد شد و برف اومد. یکی دو شب خونه خودمون بودیم و یه شب هم خونه مامان جون که به علت قطع شدن گازشون فرداش با مامان جون اومدبم خونه خودمون. به مناسبت جشنواره فیلم فجر چند شبی رفتیم سینما. یه شب که اکران فیلم "چ" بود تو رو هم بردیم که البته یکسره بابا از سالن میبردت ...
29 بهمن 1392

مامان آرایشگر می شود!

سلام نفسم چند روز پیش توی حموم موهاتو کوتاه کردم. اتفاقا خوب هم شد، کلی از خودمان خوشمان آمد! موهات نامرتب شده بود اما حالا خوب شد، مامان فاطمه فکر کرده بود بردمت آرایشگاه! امروز من رفتم دکتر و تو چند ساعتی با بابا بودی، یه سر با هم رفته بودید اداره بابا و بعد هم خونه عمه اکرم. از اونجا هم اومدید دنبال من، حسابی دلتنگت شده بودم. این روزا خیلی خوشمزه حرف میزنی، کلماتی که میگی: بیسی(بشین)، آب، بیا، به به، ماما، بابا، دد، دودو(جوجو)، دَ (رفت)، کیه، جیز، بپ (بد)، با (پا)، بو (مو)، موقع خوردن چیزی میگی هاممممممم، خلاصه که حسابی ازمون دلبری میکنی. عروسکهاتو بغل میکنی و مدتها توی خونه باهاشون میچرخی، خیلی هم با محبت بغلشون میکنی، قربو...
1 بهمن 1392
1